داستان سارا و مادرش

داستان سارا و مادرش

سارا دختری ۷ ساله بود، با موهایی بلند و چشمانی که از پشت کمرنگ‌های گلی رنگش، نگاهی معصومانه داشت. هر روز صبح، ساعت‌ها قبل از آن‌که خورشید به آسمان بیاید، دست مادرش را می‌گرفت و به همراه او از خانه‌ای کوچک و سرد که در یک محله فقیرنشین در حاشیه شهر بود، به خیابان‌ها می‌رفت. خانه‌شان هیچ‌گاه گرم نبود و دیوارهایش گاهی به اندازه‌ای خالی و ترک خورده بودند که حتی باران هم می‌توانست به راحتی از آن‌ها وارد شود. مادر سارا همیشه به او می‌گفت: «سارا، باید با من بیای. این تنها راهیه که می‌تونیم غذا پیدا کنیم.» سارا هر روز با دل‌نگرانی به چهره مادرش نگاه می‌کرد. مادرش با چشمانی که همیشه خسته و غمگین بود، همیشه سعی می‌کرد لبخند بزند. اما سارا می‌دانست که در درون مادرش، درد و نگرانی‌هایی عمیق نهفته است. در خیابان‌ها، مادر و دختر به دنبال کسانی می‌گشتند که شاید لحظه‌ای به آن‌ها نگاه کرده و پولی در دستشان بگذارند. سارا هرگز نمی‌فهمید چرا مردم باید از کنار آن‌ها عبور کنند، بدون آن‌که به چشم‌هایش نگاه کنند. او فقط می‌دانست که مادرش به او می‌گوید: «باید درخواست کمک کنی، سارا. این تنها راهیه که می‌تونیم زنده بمونیم.» گاهی اوقات، سارا از جیب مادرش یک کاسه پلاستیکی در می‌آورد و به آن نگاه می‌کرد، منتظر اینکه کسی چیزی در آن بیندازد. اما بیشتر وقت‌ها، هیچ‌کس چیزی نمی‌ریخت. مردم خیلی وقت‌ها از کنارشان عبور می‌کردند، انگار که وجود ندارند. سارا نمی‌فهمید چرا این‌قدر سخت است که برای یک بچه مانند او، که هنوز لبخند و بازی را باید تجربه کند، کمی محبت نشان داده شود. سارا می‌دید که مادرش همیشه با درد و رنج حرف می‌زد. او هیچ‌وقت از این کار راضی نبود، اما چاره‌ای نداشت. مادرش به او می‌گفت که روزها هیچ‌گاه مثل شب‌ها نمی‌شود. شب‌ها، زمانی که دیگر هیچ‌کس در خیابان‌ها نیست، مادرش در کنار او می‌نشست و با صدای آرام می‌گفت: «سارا، روزهای بهتری می‌آیند. من برای تو چیزی بیشتر از این می‌خواهم.» اما سارا هیچ‌گاه نشنید که مادرش چطور می‌تواند از چنین شرایطی رهایی یابد. برای او، هر روز به معنای یک روز دیگر در گدایی کردن بود. اما با این حال، سارا با آن نگاه معصوم و امیدواری که همیشه در چشمانش می‌درخشید، در کنار مادرش می‌ماند. یک روز، وقتی که سارا و مادرش در میدان اصلی شهر ایستاده بودند، یکی از مردها که شاید از جنسیت و شکلش ناآشنا به نظر می‌رسید، به سارا نزدیک شد. او نگاهی مهربان به چشمانش انداخت و چیزی در دستش گذاشت. سارا با تعجب نگاه کرد و از او تشکر کرد. این اولین بار بود که کسی به او این‌گونه نگاه می‌کرد. برای اولین بار بود که احساس می‌کرد انسانی در خیابان‌ها وجود دارد که به او اهمیت می‌دهد. سارا هنوز نمی‌دانست که آیا روزهای بهتری برای او و مادرش خواهد رسید یا نه. اما در دلش یک حس امیدواری داشت، به امید اینکه یک روز دیگر، شاید همان مرد مهربان یا کسی دیگر، به او نگاه کند و بگوید: «تو می‌تونی بیشتر از این باشی.» و تا آن روز، سارا و مادرش دوباره به خانه برگشتند. خانه‌ای سرد و خالی که در آن، محبت به شکل دیگری، شاید از همان نگاه‌ها و لبخندهای کوچک، در دل آن‌ها زنده می‌شد. این داستان به یادآوری این حقیقت تلخ پرداخته که فقر می‌تواند انسان‌ها را در شرایطی قرار دهد که مجبور به کارهایی شوند که نه فقط برایشان دردناک است، بلکه باعث از دست رفتن بخشی از انسانیت و کودکی آن‌ها می‌شود.

 

اشتراک گذاری:

جستجو براساس استان

آخرین گفتگوها

مصاحبه با سرکار خانم عسگری مدیر مرکز خانه خورشید

_خودتان را به طور خلاصه معرفی کنید و بگویید چگونه با حوزه

من هیوا هستم

من هیوا هستم.   زندگی من هیچ وقت راحت نبوده. وقتی بچه

مصاحبه با مدیر جمعیت خیریه حضرت علی اصغر و کودکان کار

مصاحبه با مدیر جمعیت خیریه حضرت علی اصغر و کودکان کار

مصاحبه خبرنگار خبرگزاری کودکیار با خانم نشمی یدی مدیر موسسه جمعیت خیریه

جدیدترین خبرها

ایجاد مراکز مراقبت روزانه در ۵ استان/ پردیس توانمندسازی کودکان تاسیس می‌شود

ایجاد مراکز مراقبت روزانه در ۵ استان/ پردیس توانمندسازی کودکان تاسیس می‌شود

رئیس سازمان بهزیستی کشور گفت: دستورالعمل مراکز مراقبت روزانه و حمایت کودک

چگونه حمایت مهارتی (Skill-based Volunteering) آینده کودکان کار را تضمین می‌کند؟

چگونه حمایت مهارتی (Skill-based Volunteering) آینده کودکان کار را تضمین می‌کند؟

در دنیای پیچیده امروز، مدل‌های سنتی خیریه به تنهایی برای ریشه‌کن کردن

تداوم جراحی‌های رایگان کودکان مبتلا به ناهنجاری‌های مادرزادی در سراسر ایران

تداوم جراحی‌های رایگان کودکان مبتلا به ناهنجاری‌های مادرزادی در سراسر ایران

مدیرعامل و رئیس هیات‌مدیره مؤسسه خیریه محکم، از اجرای گسترده برنامه‌های درمانی،

دیدگاه خود را ثبت کنید