معلمها فقط آموزش نمیدهند؛ آنها گاهی قهرمان زندگی ما میشوند.
کوچههای شهر پر بود از کودکانی که به جای دفتر و کتاب، بار زندگی را بر دوش میکشیدند. در میان این تاریکی، او آمد؛ معلمی با چهرهای مهربان و قلبی پر از عشق. هر روز، در گوشهای از این شهر شلوغ و بیرحم، کلاس درسش را برپا میکرد؛ گاهی زیر پل، و گاه حتی روی پیادهرویی سرد.
برای او فرقی نداشت که دانشآموزانش کی بودند؛ فقط میخواست آنها بدانند که دنیا میتواند جای بهتری باشد. با صبری بیپایان، الفبا را به آنها یاد میداد، اما مهمتر از حروف و اعداد، به آنها *امید* میآموخت. امیدی که شاید تنها نور زندگیشان بود.
حالا او رفته است… پروانهای که عمرش را سوزاند تا راهی برای کودکان کار روشن کند. اما هر کلمهای که آموخت، هر نگاهی که با مهر همراه بود، و هر لحظهای که صبر کرد، همچون بذری در دل این کودکان باقی مانده است. یادش گرامی میماند؛ نه در سنگ قبر، بلکه در آیندهای که شاگردانش خواهند ساخت.
**روحش شاد و راهش پررهرو باد.**