“دست‌های کوچک، آرزوهای بزرگ”

“دست‌های کوچک، آرزوهای بزرگ”

این یک داستان کوتاه واقعی در مورد یک دختر کودک کار سنندج است که برایت می‌نویسم. این داستان الهام‌گرفته از حقیقت‌هایی است که هر روز در گوشه و کنار دنیا می‌گذرد.

 

“دست‌های کوچک، آرزوهای بزرگ

 

سارا تنها ۹ سال داشت، ولی به‌نظر می‌رسید در عمق چشمانش، زندگی‌اش سال‌ها بیشتر از این را گذرانده بود. او هر روز صبح، وقتی هنوز خورشید به‌درستی از پشت کوه‌ها بالا نمی‌آمد، از خواب بیدار می‌شد و به سرعت لباس‌های کهنه‌اش را می‌پوشید. به چهره‌اش نگاه می‌کردی، همیشه خسته به‌نظر می‌رسید، ولی لبخند کوچک و کمی معصومانه‌ای داشت که هیچ‌وقت از صورتش محو نمی‌شد.

 

سارا در یکی از حاشیه‌های شهر زندگی می‌کرد. خانه‌شان یک اتاق کوچک و خاکی بود که در آنجا همراه با مادر و پنج خواهر و برادرش زندگی می‌کردند. پدرش چند سال پیش در یک تصادف رانندگی جانش را از دست داده بود، و از آن به بعد مادر تنها نان‌آور خانواده بود، ولی برای تامین هزینه‌های زندگی همیشه کم می‌آورد.

 

سارا از ۷ سالگی مجبور شده بود کار کند. او هر روز به یکی از بازارهای شلوغ شهر می‌رفت و در آنجا دستمال‌های کوچک را با دقت می‌فشرد و به فروش می‌رساند. بیشتر مشتری‌ها از سر دلسوزی دستمال‌ها را می‌خریدند، چون می‌دانستند که سارا کوچک‌ترین عضو خانواده است و از شدت فقر مجبور است کار کند.

 

بیشتر شب‌ها بعد از بازگشت به خانه، مادرش برایش غذای کمی می‌پخت، ولی سارا هیچ‌وقت از گرسنگی شکایت نمی‌کرد. تنها چیزی که در دلش می‌گذشت، آرزوهایی بود که در سر می‌پروراند. او می‌خواست روزی به مدرسه برود، کتاب‌های رنگی و قلم‌هایی با خط خوش داشته باشد. آرزویش این بود که یک روز معلم شود، اما او می‌دانست که به‌دلیل شرایط خانواده‌اش، این رؤیا شاید هرگز به حقیقت نپیوندد.

 

یک روز در حالی که سارابه همراه مادرش در بازار مشغول کار بود، یکی از مشتری‌ها که زن مسنی بود، از او خواست که دستمالی را برای او بسته‌بندی کند. زن وقتی سارا را دید، با دقت به چشمانش نگاه کرد و بعد از کمی مکث، پرسید:

ـ “چرا مدرسه نمی‌روی؟”
سارابا کمی شرم سرش را پایین انداخت و گفت:
ـ “مادرم، پولی برای مدرسه نداریم… و من باید کمکش کنم.”
زن با دلسوزی به او گفت:
ـ “اگر یک روز بخواهی مدرسه بروی، می‌توانم کمکت کنم.”

سارا تا آن لحظه هیچ‌وقت به این فکر نکرده بود که کسی از او حمایت کند. قلبش پر از امید شد، اما هنوز هم نمی‌توانست باور کند. بعد از آن روز، زن هر هفته به بازار می‌آمد و همیشه  سارا،را می‌دید. هر بار به او قول می‌داد که در صورتی که مادرش راضی شود، می‌تواند به مدرسه برود.

 

ماه‌ها گذشت، و بالاخره روزی مادر سارا، بعد از چندین بار بحث و گفتگو با زن، پذیرفت که سارابه مدرسه برود.

ساراروز اول مدرسه با دلهره وارد کلاس شد. وقتی معلم از او خواست که بنویسد، دست‌های کوچک سارا لرزید. اما روز به روز، چیزهای جدیدی آموخت و به آرزوهایش نزدیک‌تر شد.

 

اگرچه ساراهنوز هم باید به خانه کمک می‌کرد، اما دیگر می‌دانست که می‌تواند در آینده چیزی بیشتر از یک کودک کار باشد. و شاید روزی معلمی شود که به کودکان دیگر یاد بدهد که در دل هر سختی، امید همیشه وجود دارد.

 

نویسنده فرهادزارعی

اشتراک گذاری:

جستجو براساس استان

جدیدترین خبرها

تدوین نظام تربیتی با ۴ رویکرد برای خانه‌های کودک و نوجوان بهزیستی

تدوین نظام تربیتی با ۴ رویکرد برای خانه‌های کودک و نوجوان بهزیستی

اولین نشست کمیته علمی تدوین محتوای تربیتی در خانه‌های کودکان و نوجوانان

شرکت کودکان تحت پوشش مرکز هانی سمنان در مانور زلزله

بی تردید تمرین کلید واژه ای است که می تواند بر مرز

هفتمین وبینار علمی آموزشی شبکه مردمی کودکیاران ایران

هفتمین وبینار علمی آموزشی شبکه مردمی کودکیاران ایران

برگزاری هفتمین وبینار علمی آموزشی شبکه مردمی کودکیاران ایران با موضوع: «چالش‌های

دیدگاه خود را ثبت کنید