من هیوا هستم.
زندگی من هیچ وقت راحت نبوده. وقتی بچه بودم، خیلی از چیزهایی که بقیه بچهها داشتن، من نداشتم. من از همون روزهایی که میتونستم راه برم، به خیابونها و بازار میرفتم تا به خانوادم کمک کنم. پدرم کارگر ساختمونه و هیچ وقت نتونسته پول خوبی در بیاره. همیشه توی دل شب میگفت: «هیوا، روزی روزگاری خوب میاد، فقط باید صبر کنیم.»
مادر من هم همیشه توی خونه بود. اما بیشتر وقتها، غم توی چشمهاش دیده میشد. بیشتر از اینکه بتونه به من و خواهرام رسیدگی کنه، باید به فکر درست کردن نون و خوراکیها بود. خیلی وقتها که از مدرسه میاومدم، با صورتی خسته میدیدم که میگفت: «هیوا، باید کمک کنی. این وضع هر روز بدتر میشه.»
من همیشه دوست داشتم درس بخونم. حتی روزهایی که به مدرسه میرفتم، توی کلاس همیشه به این فکر میکردم که وقتی برگردم، باید به کارهای خونه رسیدگی کنم. وقتی میرفتم توی بازار، همه بچهها مثل من نمیدیدم. اکثرشون توی حیاط مدرسه بازی میکردن، توی دنیای خودشون خوشحال بودن، اما من هر روز باید خرما و نون خشک میفروختم.
یادمه یک روز یکی از معلمها از من پرسید: «هیوا، چرا همیشه خستهای؟ چرا نمیمونی توی کلاس؟» من هم گفتم: «باید برم کمک مامان و بابا. ما خیلی به کمک احتیاج داریم.» اون معلم بهم گفت: «تو باید بتونی روی پاهات وایسی، باید بتونی زندگیت رو تغییر بدی.» من همیشه به حرفش فکر میکنم. شاید یه روزی بتونم این کار رو انجام بدم. شاید بتونم برم به دانشگاه و یه شغل خوب پیدا کنم.
الان ۱۴ سالمه. هر روز همون کارهای تکراری رو میکنم. از صبح تا شب باید به بازار برم، باید دستمال کاغذی بفروشم، باید دست به کارهای دیگه بزنم تا شاید بتونم چیزی به خانه بیارم. خیلی وقتها از خودم میپرسم: «چه زمانی میتونم برم مدرسه و مثل بقیه بچهها زندگی کنم؟» شاید یه روز بشه.
اما توی دلم هنوز یه امیدی دارم. یه امید که شاید یک روز بتونم از این شرایط بیرون بیام. شاید روزی برسد که دیگه نیاز نباشه برای نون شب توی خیابونها قدم بزنم. شاید روزی برسد که من هیوا، به جای کار کردن توی خیابان، بتونم معلم بشم یا حتی یه پزشک. روزی که به جای اینکه چیزی بفروشم، چیزی یاد بدم.
من هیوا هستم. یه پسر که هیچ وقت از امیدش دست نمیکشه. شاید روزی روزگاری بیاد که بتونم چیزی بیشتر از این که الان هستم بشم






